گشتم نبود، نگرد نیست...
سه شنبه 26 فروردين 1399

گشتی در خیابان انقلاب برای خریدن کتاب به خط بریل؛

گشتم نبود، نگرد نیست...

اگر به کتاب‌فروشی‌های مختلف در این راستۀ انقلاب سر بزنید، متوجه می‌شوید که کتاب بریل اصلاً نیست. یا اگر باشد، به‌سختی پیدا می‌شود و همه از هزینه‌ها می‌نالند.

قرارمان را می‌گذاریم جایی نزدیک به چهارراه ولیعصر؛ اما قبل از اینکه راه بیفتم، زنگ می‌زنم و می‌گویم: «دنبالت بیایم که راحت باشی؟» مخالفت می‌کند و می‌گوید: «کار همیشگی‌ام است که تنها جایی بروم. مشکلی ندارم و همان ساعتی که گفتی، می‌رسم.» گوشی را قطع می‌کنم و به سمت محل قرارمان می‌روم.
از دور می‌بینمش که با آن عصای سفیدش می‌خواهد از خیابان رد شود و پلیسی که آنجا ایستاده، کمکش می‌کند. کارمان را شروع می‌کنیم. قرار است همراه با فاطمه به کتاب‌فروشی‌های راستۀ انقلاب سری بزنیم تا ببینیم وضعیت کتاب‌های بریل، یعنی همان کتاب‌هایی که ویژۀ نابینایان است، در این مکان که همه نوع کتابی در آن دیده می‌شود، چگونه است.
به‌قول فاطمه، تور کتاب‌گردی‌مان را از میدان انقلاب شروع کردیم. برای همین، سوار ماشین شدیم و بعد از رسیدن به میدان انقلاب، اولین کتاب‌فروشی را که پر از کتاب‌های مختلف بود، انتخاب کردیم و وارد شدیم.
فاطمه که مشخص است از حضور در کتاب‌فروشی خوشحال است، می‌گوید: «بوی کتاب حال آدمیزاد را خوب می‌کند. مطمئناً یکی از حسرت های امثال من این است که نمی‌توانیم این همه رنگ را ببینیم.»
دستش را می‌گیرم و در کتاب‌فروشی قدم می‌زنیم. از پسری که جلوی قفسۀ رمان‌ها ایستاده است، می‌پرسم: « کتاب بریل هم دارید؟»
پسر نگاهی به فاطمه و عصایش می‌اندازد و می‌گوید: «تا آنجا که من می‌دانم، کتابی نداریم. قبلاً یکی‌دو تا کتاب داشتیم؛ اما الان در قفسه‌هایمان کتابی به خط بریل نداریم.»
علتش را که می‌پرسم، می‌گوید: «اطلاعات دقیقی ندارم؛ اما تا جایی که می‌دانم، دیگر برای ناشران سخت است که در این وضعیت نشر کتاب، به خط بریل کتاب چاپ کنند؛ چون هزینه‌های زیادی دارد.»
حرفش به اینجا که می‌رسد، فاطمه واکنش نشان می‌دهد و می‌گوید: «یعنی نابیناها نباید کتاب بخوانند؟ خب اگر بحث هزینه است که این مشکل الان برای همه وجود دارد!»
پسر سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «درست است؛ اما خب، ما هم بی‌تقصیر هستیم. ما کتاب‌فروشیم. هر کتابی که بیاورند، ما هم می‌فروشیم. تازه خوشحال هم می‌شویم که به مشتریانی مثل شما خدمات بدهیم.»
از او تشکر کردیم. بعد از بیرون‌آمدن از مغازه، به‌سمت کتاب‌فروشی بعدی رفتیم. این کتاب‌فروشی، روی شیشه‌اش همه نوع کتابی را نوشته است؛ از روان‌شناسی و تاریخ و ادبیات تا کتاب‌های دانشگاهی. در را که باز می‌کنیم، نگاه مردی که پشت میز نشسته است، به من و فاطمه می‌افتد. در کمی مشکل دارد و برای بازکردنش به کمکمان می‌آید.  تشکر می‌کنیم و با فاطمه شروع به گشتن بین کتاب‌ها می‌کنیم.
فاطمه می‌خندد و می‌پرسم چه چیزی باعث خنده‌اش شده که با همان خنده می‌گوید: «اولین کتابی که خواندم، یک کتاب دربارۀ ملانصرالدین بود. سن کمتری داشتم و انقدر کتاب برایم جذاب بود که هنوز بعد از این همه سال، نگهش داشته‌ام و هر وقت دلم می‌گیرد، سری به آن کتاب می‌زنم.»
مردی که در را برایمان باز کرده بود، حرف های فاطمه را شنید و گفت: «ما آن کتاب را داشتیم. تقریباً جزو اولین کتاب‌هایی بود که با خط بریل نوشته شد.»
فاطمه حرف او را تأیید می‌کند و می‌پرسم: «الان هم کتاب به خط بریل دارید؟»
مرد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «خیلی وقت است که تقاضایی نداریم. برای همین کتاب نمی‌آوریم. تا جایی هم که خبر دارم، این کتاب‌های صوتی که به بازار آمده، باعث شده است دیگر خیلی خیلی کمتر کتاب‌های متفرقه با خط بریل منتشر شود.»
می گویم: «خب شاید کسی کتاب صوتی دوست نداشته باشد. بالاخره خود کاغذ همان طور که برای امثال ما جزو نوستالژی‌هاست، برای کسی هم که نابینا است و عاشق کتاب است، دوست‌داشتنی است.»
مرد می‌گوید: «بله، می‌دانم. دقیقاً حرف‌هایتان را درک می‌کنم. برادر خودم نابینا است. البته نابینا نبود و نابینا شد. خیلی اهل کتاب‌خواندن نبود؛ اما برای اینکه خیلی به مشکلش فکر نکند، با خط بریل آشنایش کردیم و بعد هم برایش کتاب می‌خریدم. نکته اینجاست که در این دو سال، کتاب خیلی کم منتشر می‌شود. الان اگر به کتاب‌فروشی‌های مختلف در این راستۀ انقلاب سر بزنید، متوجه می‌شوید که کتاب بریل اصلاً نیست. یا اگر باشد، به‌سختی پیدا می‌شود و همه از هزینه‌ها می‌نالند.»
صحبت‌های مرد تمام می‌شود و با فاطمه بیرون می‌آییم. حرف‌های مرد کتاب‌فروش فاطمه را به فکر فروبرده بود و همین فکرکردن باعث شد تا چند کتاب‌فروشی را رد کنیم. می‌پرسم: «چرا انقدر توی فکری؟»
می‌گوید: «زندگی به این شکل سختی‌های خودش را دارد. فکر کن که برای ردشدن از خیابان و قدم‌زدن در همین پیاده‌روها، کلی سختی می‌کشی؛ همین کارهای ساده. حالا اگر کسی مثل من عاشق کتاب باشد، اما به او بگویند فقط باید کتاب صوتی گوش بدهی، خب سخت است.»
حرف‌هایش را تأیید می‌کنم و راهنمایی‌اش می‌کنم تا وارد آخرین کتاب‌فروشی مسیرمان بشویم. قبول می‌کند و وارد کتاب‌فروشی می‌شویم. این کتاب‌فروشی از بقیه کتاب‌فروشی‌هایی که رفتیم، بزرگ‌تر است. گشتی می‌زنیم و به قفسۀ مورد علاقۀ فاطمه، یعنی کتاب‌های داستان می‌رسیم. از پسری که آنجا ایستاده است، می‌پرسم: «کتاب به خط بریل دارید؟»
آقایی را که پشت میز نشسته است، نشان می‌دهد و می‌گوید: «با آن آقا صحبت کنید.»
دست فاطمه را می‌گیرم و به سمت میز می‌روم و دوباره درخواستم را می‌گویم. مرد سری تکان می‌دهد و با تأسف می‌گوید: «نداریم. یعنی قبلاً یک قفسۀ کوچک داشتیم؛ اما الان خیلی وقت است که دیگر از این کتاب‌ها نداریم.»
علتش را که می‌پرسم، دوباره حرف‌های قبلی تکرار می‌شود و می‌گوید: «دوستان ناشری دارم که وقتی از تقاضای مشتریان این کتاب‌ها به آن‌ها می‌گویم، جوابشان این است که گرانی نمی‌گذارد تا این کتاب‌ها را چاپ کنند و با آمدن کتاب‌های صوتی، خیلی از کتاب کاغذی استقبال نمی‌شود.»
حرف‌هایش تمام می‌شود و با فاطمه بیرون می‌آییم. تصمیم می‌گیریم کمی پیاده‌روی کنیم تا شاید این حس و حال که بعد از گشتن‌های ناامیدانه داشتیم، از بین برود.
به‌قول فاطمه، باید به بقیۀ دوستانم بگویم: «گشتم نبود. نگرد نیست.»
 
 
نویسنده: عاطفه جعفری
 
 
نظر بدهید