ایهام
فصل آخر «ایهام» را نخوانید
کتاب با یک زاویهدید خلاقانه نوشته شده. در نگاه اول، با یک راوی اولشخص طرف هستیم؛ اما در ادامه متوجه میشویم که داستان خطاب به یک شخص خاص نوشته شده است و گویا همۀ اینها یادداشتها و خاطراتی هستند که راوی اولشخص در جایی ثبت و ضبط کرده است.
طبق یک نظریه، تمام سوژههای داستانی نوشته شدهاند و دیگر سوژۀ جدیدی برای نوشتن باقی نمانده. بنابراین، آنچه در داستاننویسی امروز اهمیت دارد، سوژه نیست. نحوۀ پرداخت سوژه است. یکی از این سوژهها که هزاران بار دستمایۀ نوشتن داستان و ساختن فیلم شده، عشق است؛ مخصوصاً که بسیاری از داستانهای عامهپسند و زرد از این سوژه وام میگیرند و در فقدان عشق چیزی برای عرضه ندارند. عشق آنقدر در داستانهای زرد تکرار شده که گویی خودِ مفهوم عشق و دوستداشتن هم پدیدهای زرد است. یا اگر بدانیم درونمایۀ یک کتاب عاشقانه است، ناخودآگاه گمان میکنیم که این کتاب هم در دستۀ کتابهای مذکور قرار میگیرد؛ اما همیشه هستند کسانی که ساختارشکنی میکنند. سید حسامالدین رایگانی در کتاب ایهام دست به این ساختارشکنی زده و یک عاشقانۀ تمیز خلق کرده است. عاشقانۀ تمیز نه به معنای لزوماً عشق پاک. عاشقانۀ تمیز به معنای فاصلهگرفتن از کتابهای زرد، عشقهای مثلثی، درد و رنج فراق، اختلافهای خانوادگی و... و عاشقانۀ تمیز یعنی وفاداری به اصول داستاننویسی.
کتاب با یک زاویهدید خلاقانه نوشته شده. در نگاه اول، با یک راوی اولشخص طرف هستیم؛ اما در ادامه متوجه میشویم که داستان خطاب به یک شخص خاص نوشته شده است و گویا همۀ اینها یادداشتها و خاطراتی هستند که راوی اولشخص در جایی ثبت و ضبط کرده است. گاهی آنچه را بر او گذشته، روایت کرده و گاهی در ناخودآگاهش معشوق را خطاب قرار داده و هرچه را بین آنها یا در غیاب او گذشته، مکتوب کرده؛ یک زاویهدید که از ترکیب منِ راوی، دومشخص و زاویهدید یادداشتخاطره ساخته شده.
«... قربانصدقۀ مادر را گاهوبیگاه میسنوم! مسئولیت یادآوری قرسها با ثناست... بری آنها مهم است که من چرا بیاشتها شدهام. برای آنها مهمم است چون من پسرشان هستتم و دوستم دارند؛ اما درخواست بجایی نیست... من نمیتوانم ناگفتههایم را به زبان بیاورم... من حتی توان تصحیح کلماتِ این پاراگراف پر از غلط را هم ندارم...»
«باران میگیرد. یکباره و زیاد. فرهاد چترش را باز میکند و هر دویتان زیر آن قرار میگیرید. شما قرار میگیرید و دل من قرارش را از دست میدهد.»
اما به هیچوجه با زاویهدید مخدوشی مواجه نیستیم. مخاطب بهراحتی با راوی همراه میشود. راوی یک پسر دانشجوی رشتۀ ادبیات به نام مجتبی است که دلباختۀ یکی از همدانشگاهیهایش میشود: دختری به نام نفس. آنچه پیش روی مخاطب است، مسائل و مشکلاتی نیست که دو دلدار در راه وصال با آن دستوپنجه نرم میکنند. کتاب در واقع روند عاشقشدن است و در همین روند، یک غافلگیری برای مخاطب به همراه دارد. آنچه باعث قوت کتاب شده، درونیات مجتبی، پیوند برقرارکردن درست بین ادبیات و عشق، پیرنگ درست و منطقی داستان و شخصیتپردازی مجتبی است. در داستان با هیچ اتفاق بیربطی مواجه نیستیم. تقریباً کمتر صحنهای اضافه به نظر میرسد. به علاوۀ جملهبندیها و تصویرسازیهای زیبا.
«فعلاً یک کلمۀ ساده نیست. فعلاً در خودش ادامهداشتن را نشان میدهد؛ یعنی تا الان هرچه بوده، ادامه خواهد داشت!»
«استاد بدنش را آرام بهسمت تخته میچرخاند و با منّت درسدادنش را ادامه میدهد.»
«وقتهایی که صائب تبریزی میخوانَد، صدایش گرمتر هم میشود! همراه هر بیتی که از گلویش خارج میشود، پرواز میکند!»
مجتبی دانشجوی رشتۀ ادبیات است و طبیعتاً باید ادبیات و شعر در داستان نمود داشته باشد؛ ابیاتی که هرکدام به فراخور نیاز در کتاب خودنمایی میکنند. یا از دهان یک استاد خارج میشود، یا در ذهن مجتبی جاری میشود. این توجه به شعر یکی از ابعاد وجودی مجتبی است که به شخصیتپردازی او کمک کرده.
اما نویسنده برای شخصیتپردازی شخصیتهای دیگر تلاش زیادی نکرده. بهجز چند صحنۀ کلیشهای، چیزی از خانوادۀ او نمیبینیم. تنها چیزی که مخاطب از خانوادۀ مجتبی دستگیرش میشود، مذهبیبودن آنهاست. مجتبی یک خواهر کوچک به نام ثنا دارد که حتی سنوسالش بهدرستی مشخص نشده است. احتمالاً سنی بین هشت تا پانزده سال دارد. هم به نظر میرسد با یک دختر هشتساله طرفیم، هم یک دختر پانزدهساله. شخصیت و سنوسال ثنا در داستان بهدرستی تبیین نشده. نویسنده با چند صحنۀ کوتاه سعی دارد روابط صمیمی مجتبی و ثنا را به نمایش بگذارد؛ اما این روابط در حد کلیشه باقی میماند. حتی نفس، پارتنر یا معشوقۀ او نیز هویت مشخصی ندارد. البته این تا حدود زیادی طبیعی است؛ چون مخاطب از دریچۀ چشم راویِ داستان با نفس مواجه میشود و پابهپای او با خصوصیات و ویژگیهای آن دختر آشنا میشود.
پیش از این، عنوان شد که زاویهدید منِ راوی است. زاویۀ دید اولشخص یکی از پرطرفدارترین زاویۀ دیدها هم برای نویسندهها و هم برای مخاطبان است. به این دلیل که راوی در بیان احساسات راحت است و مخاطب هم خیلی زودتر و بهتر با راوی همذاتپنداری میکند؛ اما گاهی لازم است دربارۀ شخصیت اصلی داستان، اطلاعاتی به مخاطب ارائه بشود که از زبان خود او تصنعی به نظر میرسد.
«تو نمیشناسی و کمتر کسی هم مرا میشناسد. هیچوقت سعی نکردهام در دانشکده خودی نشان بدهم. هیچوقت در گعدههای دانشجویی حضور پررنگی نداشتهام. نمیگویم کسی را آدم حساب نمیکنم، نه... اما به هرکسی اعتماد نمیکنم. همین رویه باعث شده در دانشکده آدم دستنیافتنی و خاصی به نظر بیایم.»
«این منِ خجالتیِ درونگرای جذاب، باید جایش را میداد به منِ اجتماعی برونگرای معمولی.»
«برای اولین بار، میخواستم خودم را از چشم بقیه ببینم: یک پسر تقریباً قدبلند، با چشمان مشکی و موهای مجعد، ریشهای تقریباً پرپشت، لباسهای ساده اما مرتب و سِت، دماغ کشیده با کمی قوز، پیشانی بلند و پوست تقریباً سبزه.»
این اطلاعات وقتی از زبان خود شخصیت باشد، کمی تصنعی به نظر میرسد. یکی از بدترین توصیفهای «خود»، توصیف در آینه است. معمولاً اگر لازم باشد تصویر بیرونی شخصیت نمود زیادی داشته باشد، نویسنده از راوی دانای محدود به ذهن استفاده میکند. این راوی هم بهراحتی میتواند توصیفات ظاهری را ارائه بدهد، هم رفتار شخصیت را تحلیل کند. البته در این داستان، استفاده از زاویهدید محدود به ذهن کاربرد کمتری نسبت به منِ راوی دارد. نویسنده با تمهیداتی قادر بود معرفی ظاهری مجتبی را به شخص دیگری بسپارد؛ مثلاً در گفتوگویی با دوستان یا خانواده. البته این ایرادها ضربۀ زیادی به پیکرۀ داستان وارد نکرده؛ چون پیرنگ داستان نسبتاً از قوام خوبی برخوردار است.
چیزی که به نظر من به داستان ضربه زده، پایان داستان است؛ یک پایان غافلگیرکننده که اتفاقاً به احتمال زیاد توجه مخاطب را جلب میکند؛ اما این غافلگیری نیاز به پرداخت بهتری داشت. حتی میشد این صحنه را حذف کرد؛ چون صحنۀ یکی مانده به آخر، قابلیت این را داشت که بهعنوان فینال در نظر گرفته شود؛ حتی یک فینال نسبتاً باشکوه. البته چون معمولاً مخاطب کنجکاو است که از سرنوشت شخصیتها کاملاً مطلع شود و اکثر مخاطبان به پایان باز علاقهای ندارند، نویسنده مخاطب را بلاتکلیف رها نکرده؛ اما اگر قرار باشد کتاب را به کسی برای خواندن توصیه کنم، حتماً تذکر میدهم که فصل آخر کتاب را نخواند.
نویسنده: فاطمه سلیمانی ازندریانی