خال سیاه عربی
هرجا قفل کردی، روضه بخوان
نقد بر این کتاب اسراف وقت است؛ چرا که دلنوشتههای یک سفر زیارتی، نقد ندارد. قلم فِراستیطور نمیخواهد. همین که چشم دلت را باز کنی تا پلک بزنی و از عهدۀ هضمش بربیایی، تمام شده است. آن وقت تو میمانی و طعم شور و شیرینی اشک و لبخند.
سفرکردن با قلم یک شاعر حال و هوای دیگری دارد. کلمات زیر دست شاعرها کنار هم نمینشینند؛ سُر میخورند، دلبری میکنند، شعر میشوند. این سفرنامهها خواندن دارند. سفرنامۀ حج هم که باشد، دیگر فبهالمراد! حالا تصور کنید این سفرنامه را یک شاعر آیینی، یک «حامد عسکری» نوشته باشد...
منتشر که شد، تب و تابش همۀ فضای مجازی را پر کرد. هر صفحهای را که باز میکردیم، یک نفر، یک خالِ سیاه عربی در دست داشت و از لذت خواندنش میگفت و تلفیق اشک و لبخند را به تصویر میکشید. آنها که زائر بودهاند، پای خاطرات را وسط کشیده و عشقبازی میکردند و «خدا رحمت کند جد و آبائت را» نثار نویسنده میکردند. آنهایی هم که نرفته بودند، ذرهذره بغض میبلعیدند و آه میکشیدند.
نوبت به من رسید. کتاب را بعد از رعایت نکات بهداشتی(!) دست گرفتم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، طرح روی جلد بود: مسجدالحرامِ بدون زائر...! دقیقاً یک خالِ سیاه در سفیدترین مسجدِ جهان. هنوز از پسِ هضم عکس روی جلد برنیامده بودم که متن پشت جلد، خودش را به معرض نمایش گذاشت:
یک ضربالمثل انگلیسی میگوید "کلمهها میتوانند شما را بکشند." «حَرِّک زائر» داریم تا «حَرِّک زائر»! یکی توی کربلا میشنوی و یکی توی بقیع. آن حَرِّکها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حَرِّکها برای این است که غربتافزایی کند. خیلی حرف است که یکی با چوبپَر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانهات و با خنده بگوید «برو» و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید «حَرِّک زائر» و بزند زیر دوربینت.[n1]
خاطرات هجوم میآورند و با دست همدیگر را پس میزنند که از قافلۀ تداعیشدن جا نمانند... کربلا... کربلا... کربلا...
اهل فلسفه نیستم. نه اینکه نباشم، حوصلهام را سر میبرد. ورودی فلسفۀ مغزم مانند گاوصندوقهای بانکها، قفل و بست زیادی دارد. اصلاً راه نمیدهد. فصل اول هم با همین فلسفه شروع شده است. فلسفۀ خداشناسی! آن هم با عینک این و آن و مقایسۀ خدای کودکی و معلم دینی و مادر. خدایی که با عینک مادر، مهربان و دستیافتنی بود و بخشنده. کمی که گذشت، معلم دینی مدرسه او را به جایی دوردست و تقریباً محال فرستاد و گفت که با همان عینک کائوچوییاش از دور نگاهمان میکند و منتظر است که گناهی از ما سر بزند تا آتش جهنمش را گداخته کند و... اما خدای ما، همان خدای مادر است. همان که با یک «ببخشید» از سر خطاهایمان میگذرد. اصلاً «خدا، یک خدا بود و فقط پنجرهای که آدمها از آن به او نگاه میکردند، فرق داشت». همین.
حالا این خدای یگانه، دعای نفسیه بانو را مستجاب کرده و نویسندۀ خوشذوق و نازکخیال را راهی این سفر کرده است. این را که چطور دعوت و راهی شد و ماجرای دعا چه بود، خودتان بخوانید.
حامد عسکری را به شعرهایش میشناسیم یا ستونهای مکتوب در روزنامهها. فرقی نمیکند؛ اسمش که بیاید، «بم» هم دنبالش میآید، زلزله هم تداعی میشود و داغی که هنوز بر سینهاش شعله میکشد؛ داغی که ردپایش در خال سیاه عربی هم به چشم میخورد که نه فقط آن داغ، بلکه خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیاش را کنار هم میچیند و مخاطب را چمدانبهدست راهی سفرهای متوالی میکند.
خاطرات بم که تمام میشود و قصۀ عاشقیاش را که تعریف میکند و ناخن میکشد به جای خالی مادربزرگ، وارد اصل داستان میشود و به مدد سهسالۀ ارباب، راهی حجی میشود فراموشنشدنی.
از جزئیات که چشمپوشی کنیم، وارد مدینه میشویم. زر و زیور نداشتۀ هتل را رها میکنیم و سرازیر میشویم به کنجِ دنج نویسنده! «مگر یک کاتب چه میخواهد برای نوشتن جز فراغتی و کتابی و سایۀ چمنی؟» قبل از ورود به کنج عزلت نویسنده، سَری به مسجدالنبی میزنیم، گنگ حیران. «لبم را گاز میگیرم، پهلویم را نیشگون. پایم میخورد به جای قرآنها. هر سه درد دارد و این یعنی خواب نمیبینم.»
قدم که برمیدارد، روضه است و شاعرانه روضه میخواند. پای مداحها و شاعرها را هم به ماجرا باز میکند. شیخ عباس یادش داده است. «هر جا قفل کردی، روضه بخوان... ثوابش را هم نخواه و آش را با جایش بده به خودشان و بگو یک بار هم از زمین به آسمان ببارد، نقلی نیست.» از عربستان دلمان را سُر میدهد وسط معرکۀ عاشورا...
روایت مدینه را با سرککشیدن به مساجد و مکانهای دیدنیاش تمام میکند و حالا باید احرام بپوشد. «حولههای احرام را میبندم به خودم. سبکم. توی آینه نباید نگاه کنم. بلند و جدالآمیز نباید حرف بزنم. موجودی را نباید بُکُشم. جایی را نباید بخارانم. هیچی. انگار وجودی نداری. دارد میگوید کاری به تنت نداشته باش. جسم برود توی کشو، روحت را بیاور.»
از اینجای کتاب به بعد، فضا کاملاً روحانی است. غلت میخوریم در میان هجمهای از معنویات و پابهپای حامد عسکری، بُهت میشویم و حیرانیمان از گوشۀ چشمانمان هوریز میشود بر پهنۀ صورت. وصف این قسمت از کتاب خلوت اُنسی میخواهد. خودتان بخوانید تا به جانتان بنشیند.
اینجای کتاب تازه موتور نویسنده روشن شده است و جزئیات را دقیقتر بیان میکند. انگار معجزه شده است و چشمانش قوت ماورایی گرفتهاند. هیچچیز را جا نمیاندازد. اینجا چیزی بیشتر از آنچه یک حاجی میبیند، میبینیم. آشپزخانهای که غذای حجاج را طبخ میکند و موزهای که شبیه موزه نیست و... . کعبه و صفا و مروه و حرا را با چشم میبینم، و همۀ مکه را؛ بر خلاف مدینه که سرسری و بهسرعت از نظر گذرانیم و نفهمیدیم که چه شد. کاش بخش مدینهاش بیشتر بود، یا دستکم روضه بیشتر میخواندیم. بقیع بیروضه نمیشود. روضۀ یواشکی هم درد میزاید و سینه سنگین میکند؛ اما مکه فرق دارد. «هندزفری گذاشتهام. یک عاشورا راه است تا کعبه.»
نقد بر این کتاب اسراف وقت است؛ چرا که دلنوشتههای یک سفر زیارتی، نقد ندارد. قلم فِراستیطور نمیخواهد. همین که چشم دلت را باز کنی تا پلک بزنی و از عهدۀ هضمش بربیایی، تمام شده است. آن وقت تو میمانی و طعم شور و شیرینی اشک و لبخند.
اصلاً این کتاب را خارج از فضاهای سفرنامه بخوانید. دنبال قاعده و قانونهای نگارشی و اصول و چارچوب نگردید. نه که نداشته باشد! نه. پیشفرضتان را بر این تنظیم کنید که یک روزنوشت دلی میخوانید. همین!
به همۀ این توضیحات و اوج و فرودهای مکتوب، عکسهای سیاه و سفید را اضافه کنید و خیالتان راحت باشد که وقتتان بیهوده تلف نخواهد شد.
خال سیاه عربی در انتشارات امیرکبیر منتشر شده، 237 صفحه دارد و تا کنون به چاپ پنجم رسیده است.
[n1]اینجا رو از باقی متن متمایز کنین. مثلا با قلم کوچیکتر یا هرجور که میدونین.